نوشته شده توسط : سونیا

 این داستان یه مقدار طولانیه اما می ارزه

واقعا زیباست و احساسی

داستان مربوط به 1 پسر دانشجو هست که توی خابگاه با 10 نفر از دوستاش ساکنه.محسن یکی از دوستای فابریکشه...

داستان با فرمت پی دی اف

برای دانلود روی تصویر کلیک کنید

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 119
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : 13 / 12 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سونیا

 


یک روز آموزگار از دانش آموزانش که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. 

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود 
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. 

ادامه ی غیر قابل پیش بینی این مطلب رو در ادامه مطلب بخون دوست من



 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 416
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 23 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سونیا

 

 

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
 
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
 
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
                                                               
ادامه ی داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید
 
 
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 23 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سونیا


 

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد:

 بقیه در ادامه مطلب

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 23 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سونیا


 

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد : می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا ،( از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند )، تصویر میکرد . کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند

 

تشریف ببرین ادامه مطلب

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 370
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 23 / 11 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد